نوشته شده توسط : محمد

خسته ام از آرزوها ، آرزوهاي شعاري
شوق پرواز مجازي ، بالهاي استعاري
لحظه هاي کاغذي را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بايگاني،زندگي هاي اداري
آفتاب زرد و غمگين ، پله هاي رو به پايين
سقفهاي سرد و سنگين ، آسمانهاي اجاري
با نگاهي سر شکسته،چشمهايي پينه بسته
خسته از درهاي بسته، خسته از چشم انتظاري
صندلي هاي خميده،ميزهاي صف کشيده
خنده هاي لب پريده ، گريه هاي اختياري
عصر جدول هاي خالي، پارک هاي اين حوالي
پرسه هاي بي خيالي، نيمکت هاي خماري
رو نوشت روزها را،روي هم سنجاق کردم:
شنبه هاي بي پناهي ، جمعه هاي بي قراري
عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزي ، باد خواهد برد باري
روي ميز خالي من، صفحه ي باز حوادث
در ستون تسليتها ، نامي از ما يادگاري

منبع : http://ss1363.loxblog.com



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
:: بازدید از این مطلب : 664
|
امتیاز مطلب : 110
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : 17 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد

شعر زیر در قالب غزل، سروده ی شاعر توانای معاصر زنده یاد قیصر امین پور است.

 قیصر امین پور

 

خواب

 

می‌خواهمت چنان‌که شب خسته، خواب را

می‌ جـويمـت چنـان ‌کـه لب تـشنــه، آب را

محـو توام چنـان ‌که ستاره به چشم صبح

يـا شـبنــم سـپيـــده ‌دمـان، آفـتــاب را

بی‌تـابـم آن‌ چنـان که درختـان بـرای بـاد 

يا کودکـان خفتـه به گـهواره، خـواب را

بـايستـه‌ای چـنــان‌ که تـپيــدن بـرای دل

يا آن ‌چـنــان که بال پـريــدن، عقـاب را

حـتــی اگـر نـبـــاشـی، می‌ آفـريـنمــت

چـونـان که الـتـهـــاب بيابان، سراب را

ای خواهشی که خواستنـی ‌تر ز پاسخی

با چون تو پرسشی، چه نيازی جواب را

 

منبع : http://adabnameh.blogfa.com



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
:: بازدید از این مطلب : 536
|
امتیاز مطلب : 108
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : 17 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد

گفت استاد  مبر درس از یاد           یاد باد آنچه به من گفت استاد

یاد باد آنکه به من یاد آموخت            آدمی نان خورد از دولت یاد

هیچ یادم نرود این معنی                 که مرا مادر من نادان زاد

پدرم نیز چو استادم دید                  گشت از تربیت من آزاد

پس مرا منت از استاد بود               که به تعلیم من اُستاد، اِستاد

هر چه می دانست آموخت مرا        غیر یک اصل که ناگفته نهاد

قدرِ استاد نکو دانستن                   حیف استاد به من یاد نداد

                               گر بمردست روانش پر نور

                                ور بود زنده خدا یارش باد

 

 

منبع : http://www.torpheh.blogfa.com



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
:: بازدید از این مطلب : 719
|
امتیاز مطلب : 115
|
تعداد امتیازدهندگان : 34
|
مجموع امتیاز : 34
تاریخ انتشار : 17 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد

فخر الدین ابراهیم عراقی از مشایخ بزرگ عرفان و شاعران بلند آوازه سده هفتم هجری است.او در عرفان ، پیری سوخته جان و دل آگاه بود.آثار او دیوان اشعار و رساله لمعات به نثر است.او به سال 686 در دمشق درگذشت.

 

غزل اول

من مست می عشقم هشیار نخواهم شد

وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد

امروز چنان مستم از باده‌ی دوشینه

تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد

تا هست ز نیک و بد در کیسه‌ی من نقدی

در کوی جوانمردان عیار نخواهم شد

آن رفت که می‌رفتم در صومعه هر باری

جز بر در میخانه این بار نخواهم شد

از توبه و قرایی بیزار شدم، لیکن

از رندی و قلاشی بیزار نخواهم شد

از دوست به هر خشمی آزرده نخواهم گشت

وز یار به هر زخمی افگار نخواهم شد

چون یار من او باشد، بی‌یار نخواهم ماند

چون غم خورم او باشد غم‌خوار نخواهم شد

تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم

تا غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد

چون ساخته‌ی دردم در حلقه نیارامم

چون سوخته‌ی عشقم در نار نخواهم شد

تا هست عراقی را در درگه او باری

بر درگه این و آن بسیار نخواهم شد

 

غزل دوم

ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی

چه کنم؟ که هست این ها گل باغ آشنایی

همه شب نهاده‌ام سر، چو سگان، بر آستانت

که رقیب در نیاید به بهانه‌ی گدایی

مژه‌ها و چشم یارم به نظر چنان نماید

که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی

درِ گلسِتانِ چشمم ز چه رو همیشه باز است؟

به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی

سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟

که شنیده‌ام ز گلها همه بوی بی‌وفایی

به کدام مذهب است این به کدام ملت است این؟

که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟

به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند

که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟

به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم

چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی

در دیر می‌زدم من، که یکی ز در در آمد

که : درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی

 

منبع : http://www.torpheh.blogfa.com



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
:: بازدید از این مطلب : 723
|
امتیاز مطلب : 116
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : 17 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد

 

  ای ان که غمگنی و سزاواری

  وندر نهان سرشک همی باری

  از بهر ان کجا ببرم نامش

  ترسم ز سخت انده و دشواری

  رفت ان که رفت و امد انک امد

  بود ان که بود، خیره چه غم داری؟

  هموار کرد خواهی گیتی را ؟

  گیتیست، کی پذیرد همواری؟

  مستی مکن، که ننگرد او مستی

  زاری مکن، که نشنود او زاری

  شو ، تا قیامت اید، زاری کن

  کی رفته را به زاری باز اری؟

  ازار بیش زین گردون بینی

  گر تو به هر بهانه بیازاری

  گویی: گماشتست بلایی او

  بر هرکه تو برو دل بگماری

  ابری پدید نی و کسوفی نی

  بگرفت ماه و گشت جهان تاری

  فرمان کنی و یا نکنی، ترسم

  بر خویشتن ظفر ندهی، باری

  تا بشکنی سپاه غمان بر دل

  ان به که می بیاری و بگساری

  اندر بلای سخت پدید اید

  فضل و بزرگ مردی و سالاری

                                          رودکی  

  

  منبع : http://adabnameh.blogfa.com



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
:: بازدید از این مطلب : 618
|
امتیاز مطلب : 124
|
تعداد امتیازدهندگان : 34
|
مجموع امتیاز : 34
تاریخ انتشار : 17 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد

ليرضا طبايي شاعر و پژوهشگر برجسته معاصر در واكنش

  به جعل تاريخ و فرهنگ درخشان ايران زمين با ساخت

  فيلم هايي چون "۳۰۰" و "اسكندر" از ايران سروده است .

 

عليرضا طبايي

سيماي آريايي ايران  

 

بگذار

اين شير، بر سرير وقار و شكوه خويش بياسايد

با شوكت هميشه در آرامش نهفته به رفتارش

با خشم شير، پنجه ميفكن

زنهار، تا ز جاي نخيزد

مگذار تا به خشم برآيد

                              ****

هر چند چشم حادثه خفته است

پژواك تازيانه و امواج از سواحل تاريخ «داردانل»

                              - با واژه‌هاي خشم خشايار -

خواب جزيره‌ها و گرازان را، تا دوردست امروز، آشفته است

اين «زوزه - پارس»هاي سگانه

يادآور حضور ترس فروخورده، در هزيمت كركس‌هاست

كابوس ديرساله‌ي تاريخي، در خواب‌هاي گنج و چپاول

                              ****

وقتي هراس كهنه‌ي خفاش‌ها، ضيافت خون را

بر طبل ناگزيري مي‌كوبد

پيداست،

تكرار تازيانه بر امواج،

خواب جزيره‌هاي فراري را، تا فرصت هنوز مي‌آشوبد.

                              ****

اين آسمان شهادت خواهد داد:

از چتر مرگ‌تاب «هيروشيما»

تا شعله‌هاي خشم «ويت‌كنگ»‌

از بيست‌وهشت تركش مرداد و مهرباني قلب مصدق و ايران

تا بغض سقف و پرده‌ي ويرانه‌هاي كاخ «آلنده»

تا روح پاره‌پاره‌ي كابل ميان بستر عرياني توحش «ناپالم»

تا آستين نفرت صدام و دست كينه‌ور غرب در شرارت شب‌هاي هشت‌ساله‌ي ويراني

تا غارت شبان چراغاني فرات و حرير هزار و يك‌ شب بغداد شعله‌ور

تا برگ‌برگ سوخته‌ي باغ‌هاي زيتون

                                         و خشم سنگ‌سنگ فلسطين

سوداگران اسلحه و افيون، مي‌تازند

اشباح نفت‌خوار حريص هزارچهره

                                       - ابرغول‌هاي رسمي خوش‌پوش

- دستي به جام باده و دستي به ماشه‌هاي مسلسل -

زير دروغ مشعل آزادي، مي‌تازند

پروانه‌ي حضور صميمانه در ضيافت تالارهاي نفت و دلار و خون

آشفته كرده حرص عقابان را

منقار و چنگ جوخه‌ي "بازان" را از شهوتي غريزي آكنده است

مي‌تازند

تا پرچم شرارت شيطان

در اهتزاز مرگ بماند

تا ظلمت شرير بداند

قابيل، در تكثر خود، زنده است

                              ****‌

اما هنوز حيرت امواج داردانل مي‌دانند

اين‌جا عقاب پر مي‌ريزد

بوزينگان معركه‌ي جعل باغ وحش «هاليوود»

در كارگاه شعبده، كوچك‌تر و حقيرتر از آنند

تا درس آفتاب بياموزند

از شوكت و شعور «پاسارگاد»

                                   - «اسوان» و «تخت جمشيد»

امواج داردانل

بر شانه‌هاي زخمي خود، داغ تازيانه‌ي ايران را

با شش‌هزار سال صلابت هنوز حس مي‌كنند

امواج داردانل مي‌دانند

زيرا خطوط حافظه را از كتيبه‌هاي سواحل مي‌خوانند

                              ****

امروز نسل خاك بدانند:

سيماي آريايي ايران، به سايه‌روشن تاريخ، مثل لحظه‌ي اشراق، خورشيدي‌ است

اين‌جا طنين گام غرور از فراز قله‌ي البرز، در مسير سحر جاري است

«عهد عتيق» نيز

منشور سرفرازي ايران را، با واژه‌هاي كوروش مي‌نوشد

و روح باغ‌هاي معلق، هنوز در شب بابل

لبخند كودكان و زنان يهود، در سحر روشن رهايي و آزادي را

از ظلمت اسارت «بخت‌النصر» تفسير مي‌كند

رؤياي «اشعيا» را تعبير مي‌كند

در كوچه‌باغ‌هاي اساطيري جوانه و لبخند، در نمايش پروانه‌هاي رنگي معصوم

جايي براي فصل «نرون» نيست

                              ****

اي مرگ‌چهرگان تمدن‌باز

- هشداريد:

اين‌جا، ايران است

اين‌جا قرارگاه دليران است

- آرش، رييس‌علي، سورنا، بهرام

                                      - شاپور، ارشك، امير ... بگويم باز؟

اين‌جا،

پروردگاه رستم دستان است

- گردآفريد و كاوه و بابك ... -

اين‌جا گهواره‌ي شكفتن عرفان است:

- حلاج، سهروردي، سينا

- فارابي و غزالي و حافظ ، سنايي و سعدي ...

جغرافياي دانش انسان را

ايران، كتاب حكمت و فرزانگي

آتش‌سراي شرق «پرومته»

قلب زمين، تغزل تاريخ، خاستگاه تمدن‌هاست.

نبض غرور مي‌زند اين‌جا

- با خون مهرباني و آتش

زيرا

اين‌جا فلات انسان

سرچشمه‌ي زلالي ايمان شش‌ هزاره‌ي تاريخ

گهواره‌ي تمدن، ايران است

                              ****

بوزينگان جنگل تزوير باغ وحش «هاليوود» را

                                           - چه‌كار به منظومه‌ي مفاخره‌ي شيران!

ايران هماره ايران خواهد ماند.

*عليرضا طبايي 

پي‌نوشت:

داردانل: تنگه‌اي در مديترانه كه خشايارشاه بر امواج آن تازيانه ‌زد، تا شوكت ايران را نشان دهد.

اسوان: نام سدي در مصر كه نزديك آن‌جا كتيبه‌اي از داريوش نصب شده است.

اشعيا: نام پيامبر يهود است.

بخت‌النصر: پادشاه كلداني كه يهوديان را به اسارت كشيد و كوروش آن‌ها را آزاد كرد.

پرومته: قهرمان اساطيري كه آتش و نور را از آسمان به مردم هديه داد.

نرون: نام امپراتور رم كه اين شهر را به آتش كشيد.


منبع : http://adabnameh.blogfa.com



:: موضوعات مرتبط: شعر , مقاله هاي ادبي , ,
:: بازدید از این مطلب : 657
|
امتیاز مطلب : 114
|
تعداد امتیازدهندگان : 32
|
مجموع امتیاز : 32
تاریخ انتشار : 17 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد

 

شعر زیر در قالب قصیده، سروده ی شاعر توانای معاصر محمدرضا شفیعی کدکنی

است.

محمدرضا شفیعی کدکنی 

شعر پارسی

 

ای شعر پارسی‌! که بدین روزت اوفکند؟

کاندر تو کس نظر نکند جز به ریش‌خند

ای خفته خوار بر ورق روزنامه‌ها!

زار و زبون، ذلیل و زمین‌گیر و مستمند

نه شور و حال و عاطفه، نی جادوی کلام

نی رمزی از زمانه و نی پاره‌ای ز پند

نه رقص واژه‌ها، نه سماع خوش حروف

نه پیچ و تاب معنی، بر لفظ چون سمند

یا رب کجا شد آن فر و فرمانروایی‌ات

از ناف نیل تا لبة رود هیرمند

یا رب چه بود آن که دل شرق می‌تپید

با هر سرود دلکشت از دجله تا زرند

فردوسی‌ات به صخرة ستوار واژه‌ها

معمار باستانی آن کاخ سربلند

ملاح چین، سرودة سعدی، ترانه داشت

آواز برکشیده بر آن نیلگون پرند

روزی که پای‌کوبان، رومی فکنده بود

صید ستارگان را در کهکشان کمند

از شوق هر سرودة حافظ به ملک فارس

نبض زمانه می‌زد از روم تا خجند

فرسنگ‌های فاصله، از مصر تا به چین

کوته شدی به معجز یک مصرعِ بلند

اکنون میان شاعر و فرزند و همسرش

پیوند برقرار نیاری به چون و چند

زیبد کزین ترقی معکوس در زمان

از بهر چشم‌زخم بر آتش نهی سپند

کاین‌گونه ناتوان شدی اندر لباس نثر

بی‌قرب‌تر ز پشگل گاوان و گوسپند

جیغ بنفش آمد و گوش زمانه را

آکند از مزخرف و آزرد زین گزند

جای بهار و ایرج و پروین جاودان

جای فروغ و سهراب و امید ارجمند

بگرفت یافه‌های گروهی گزافه‌گوی

کلپتره‌های جمعی درجهل خود به ‌بند

آبشخور تو بود، هماره ضمیر خلق

از روزگار «گاهان» وز روزگار «زند»

واکنون سخنورانت یک سطر خویش را

در یاد خود ندارند از زهر تا به قند

در حیرتم ز خاتمه شومت ای عزیز

ای شعر پارسی! که بدین روزت اوفکند؟

 

منبع : http://adabnameh.blogfa.com



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
:: بازدید از این مطلب : 530
|
امتیاز مطلب : 81
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 17 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد

 

شعر زیر سروده غزلسرای مشهور قرن نهم و دهم هجری، بابا فغانی شیرازی

است.

 

بس تازه و تری، چـــــــــــــــمن آرای کیستی؟

نخل امید و شــــــــاخ تمنــــــــــــای کیستی؟

روز، آفــــــــــــــتاب روزن و بام که می شوی؟

شبها چـــــــــــــــــــراغ خلوت تنهای کیستی؟

رنگت چو بوی دلکش و بویت چو روی خوش

حوری ســــــــرشت من، گل رعنای کیستی؟

 گل این وفـــــــــا ندارد و گلزار این صفــــــــا

 ای لاله غریب، ز صحــــــــــــــــرای کیستی؟

حالا ز غنچه دل مــــــــــــا باز کن گـــــــــــره

در انتظار وعده فـــــــــــــــــــردای کیستی؟

 چون من، به بند عشق تو صد ماهـر و اسیر

 تو زلف تاب داده به سودای کیستـــــــــی؟

بزمی پر از پریست فغــــــانی، تو در میان

دیوانه کدامی و شیدای کیستــــــــــــــی؟

 

منبع : http://adabnameh.blogfa.com



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
:: بازدید از این مطلب : 697
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : 17 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد

شعر زیر در قالب قطعه، سروده ی شاعر شهیر معاصر زنده یاد رهی معیری است

که از مجموعه ی سایه ی عمر انتخاب شده است.

رهی معیری

اشک محبت

 

عزم وداع کرد جوانی ز روستای

در تیره شامی از بر خورشید طلعتی

طبع هوا دژم بد و چرخ از فراز ابر

همچون حباب در دل دریای ظلمتی

زن گفت با جوان که از این ابر فتنه زای

ترسم رسد به گلبن حسن تو آفتی

در این شب سیه که فرومرده شمع ماه

ای مه، چراغ کلبه من باش ساعتی

لیکن جوان ز جنبش طوفان نداشت باک

دریا دلان زموج ندارند دهشتی

برخاست تا برون بنهد پای از آن سرای

کو را دگر نبود مجال اقامتی

سرو روان چو عزم جوان استوار دید

افراخت قامتی که عیان شد قیامتی

بر چهر یار دوخت به حسرت دو چشم خویش

چون مفلس گرسنه به خوان ضیافتی

با یک نگاه کرد بیان، شرح اشتیاق

بی آن که از زبان بکشد بار منّتی

چون دانه گوهری که بغلتد به روی سیم

غلتان به سیمگون رخ وی، اشک حسرتی

زان قطره سرشک، فرو ماند پای مرد

یکسر ز دست رفت، گرش بود طاقتی

آتش فتاد در دلش از آب چشم دوست

گفتی میان آتش و آب است نسبتی

این طرفه بین که سیل خروشان درو نداشت

چندان اثر که قطره اشک محبتی

 

منبع : http://adabnameh.blogfa.com



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
:: بازدید از این مطلب : 512
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : 17 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد

 

 

 

 

 


بی تو اما عشق بی معناست ، می دانی؟

دستهایم تا ابد تنهاست ، می دانی؟

آسمانت را مگیر از من ، که بعد از تو

زیستن یک لحظه هم ، بی جاست ، می دانی؟

هر چه می خواهیم " آری " از همین امروز

از همین امروز ، مال ماست ، می دانی؟

گرچه من ، یک عمر همزاد عطش بودم

روح تو ، هم سایه دریاست می دانی؟

دوستت دارم!» همین !!! این راز پنهانی

از نگاه ساکتم پیداست ، می دانی؟

عشق من ! بی هیچ تردیدی بمان با من

عشق یک مفهوم بی « اما» ست ، می دانی؟

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد




:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
:: بازدید از این مطلب : 614
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : 17 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد


 

 

 

 

عشق یعنی پاک ماندن بسیار

 

 

 

 

 

آب ماندن در مسیر انجماد

 

 

 

 

 

در حقیقت عشق یعنی سادگی

 

 

 

 

 

در کمال برتری ، افتادگی . . .

 

 

 

 

 

عشق يعني دستهايم ماله توست

 

 

 

 

 

 چشمهاي خسته ام دنبال توست

 

 

 

 

 

 عشق يعني ما گرفتار هميم

 

 

 

 

 

 دوستدار هم طرفدار هميم

 

 

 

 

 

 هرچه ميخواهد دلش آن مي كند

 

 

 

 

 

مي كشد ما را و كتمان مي كند

 

 

 

 

 

عشق غير از تاولي پر درد نيست

 

 

 

 

 

 هركس اين تاول ندارد مرد نيست

 

 

 

 

 

 آمدم تا عشق را معنا كنم

 

 

 

 

 

بلكه جاي خويش را پيدا كنم

 

 

 

 

 

 آمدم ديدم كه جاي لاف نيست

 

 

 

 

 

 عشق غير از عين و شين و قاف نيست

 

 

 

 

 

عشق يعني خاطرات بي غبار

 

 

 

 

 

 دفتري از شعر و از عطر بهار

 

 

 

 

 

عشق يعني يك تمنا يك نياز

 

 

 

 

 

 زمزمه از عاشقي با سوز و ساز

 

 

 

 

 

 عشق يعني چشم خيس مست او

 زير باران دست تو در دست او

منبع : http://embardogan.blogfa.com



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
:: بازدید از این مطلب : 608
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : 17 آبان 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد